سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

پسری و دختری

افتخار نمی دم

سلام... دیروز صدرالدین پشتشو کرده بود به خانم دکتر و هر چی دکتر قربیلکشو می چرخوند تا صدای قلبشو بشنوه فایده نداشت... اخرشم دکتر گفت امروز پشتشو کرده و دوست نداره صداشو بشنویم.... چون برگه سونومو جا گذاشته بودم کلی سیستم مغزیم بهم ریخت و یادم رفت جناب اقای صدرالدین رو به دکتر معرفی کنم و کلا فراموش کردم ماجرای سونو رو تعریف کنم. دستمو می کشم روی دلم و اقاگلی دعوام می کنه . میگه نکن لوس میشه !!!! با تعجب همراه خنده بهش میگم برای چی لوس بشه؟ میگه الان با هر تکونی که می خوره تو نازش می کنی بعدا هی می خواهد بهت اویزون بشه/ خوب بشه مگه چیه؟؟؟ نی نی خودمه دوستش دارم.....   ...
11 آبان 1389

از لقمان

پسرم!   اگر به اندازه دانه خردلی کار بد یا نیک باشد و در دل سنگی یا در گوشه ای از اسمان ها و زمین قرار گیرد خداوند ان را در قیامت برای حساب می اورد. خداوند دقیق و اگاه است . پسرم!   نماز را بر پادار  و امر به معروف و نهی از منکر کن و  در برابر مصایبی که به توی می رسد شکیبا باش  که این از کارهای مهم است. پسرم!   با بی اعتنایی از مردم روی مگردان  و  مغرورانه بر زمین راه مرو  که خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد. پسرم!   در راه رفتن اعتدال را رعایت کن .  از صدای خود بکاه و هرگز فریاد مزن که زشت ترین صداها صدای خران است.   و خبر مهم اینکه جناب اقای صدر...
2 آبان 1389

از من به تو

سلام... اینایی که می خونید پراکنده نویسی های ذهن منه برای صدرالدین ... دنباله داره و هر بار که بنویسم به همین نام هست ...   سلام مامی جونم.... یک عالمه که هیچی اگر می دانستم خدا چند تا عالم خلق کرده با همه متعلقاتش دوستت دارم و عاشقتم.... هیچ کس هیچ کسی رو ندیده و نشناخته دوست نداره / حتی اوونهایی هم که عاشق هم میشن اولش یکمی همدیگر رو ازمایش میکنن ببینن برای هم مناسب هستند یا نه . بعدش که عاشق میشن دیگه هیچی جلودارشون نیست اما عشق من به تو فقط در حد دیدن دو تا سونوگرافی سیاه و سفید بوده که هیچی توش معلوم نیست جز ستون فقراتت و چیزی که خانم دکتر باهاش ثابت کرد تو پسری / یک پسر گل گلی برای من و باباگلی . شاید بهترین چیزی که توون...
28 مهر 1389

سلیمان

به اقاگلی می گم صدرالدین دیشب برای اولین بار رفته سینما و با معجزه و شیطان اشنا شده... بعدشم فیلم رو با صدای دالبی دیده و حسابی جوگیر شده چون وقتی برگشتیم خونه حسابی توی دلم قلمبه شده بود... دوشنبه اقاصدرا صاحب یک روروک زرد و ابی جینگولی چیکویی شد ... من و مامان و بابا رفته بودیم طرف بازار / و گفته بودن اوونجا یک قسمت مخصوص سیسمونی هست / خیلی چیزها داره که من فقط روروکش رو خریدم... و یک عروسک تزیینی برای نرده های تختش ... عصر دوشنبه هم رفتیم نی نی سالن و کپل پا و تخت و کمدهاشو دیدیم... خیلی تنوع توی تخت و کمد وجود داره . ادم باید تکلیف خودشو روشن کنه مثلا چه رنگی می خواهد سفید یا رنگ چوب یا مثل من یک تخت دو منظوره ( یعنی هم برای ن...
28 مهر 1389

امروز حرفم میاد

سلام...   دارم سیب هایی رو که مامان جون بهش دعا خونده رو می خورم بسی خوشمزه است . کسی دلش نخواهد جاتون خالی .... من تصمیم گرفتم صدرا رو به نام صدرالدین توی خونه صدا کنم/ حالا نمی دانم نظر بقیه چیه ولی من از لفظش خیلی خوشم میاد .... هانی میگه ای بابا یک نی نی کوچولو رو با این نام قلمه سلمبه صداش کنی چی میشه/ فقط تصورش کنید با یک کیف دو برابر هیکلش داره میره کلاس اول و اسمش هست : صدرالدین الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دیروز با دوست دوران لیسانسم صحبت می کردم کلی از نی نی دار شدن من ذوق کرد . نی نی خودش الان یک سال و یک ماهشه و موقع خوردن شیر می می مامانشو گاز می گیره&...
25 مهر 1389

روزهای پاییزی

دیشب به سرم زد برای دونه ایمیل درست کنم که تاریخ تولدش رو زدم چهار ماه دیگه و یاهو با کمال تعجب سوال کرد مطمئنی ؟؟؟ و بعدشم کلی کلاس گذاشت برای نی نی من و من هم بیخیالش شدم... حالا این روزهای سرد پاییزی من که صبح ها دارم با صدرا قران می خونم و بعدشم زبان یا داریم ناهار درست می کنیم بعد از ظهر م که خوابیم تا ساعت پنج بعدشم که تا می جنیبیم میشه شب و تازه من راهی حیاط ساکت خونمون میشم ... دیشب که توی حیاط قدم می زدم پیش خودم حساب کردم سال دیگه این موقع دونه من هشت ماهه هست و حسابی شیرین شده . و دیگه سرگرمی من و خانواده جوره....
21 مهر 1389

دختر یا پسر مساله این است

سلام ساعت یازده شب شنبه است من پای کامی هستمو اقاگلی مشغول درس خووندن/ میرم توی سایت نی نی سایت و می رسم به جدولی که بر اساس زمان تشکیل جنین تعیین می کنه نی نی دختره یا پسر....حساب می کنم و نتیجه رو میبینم اما هیچی به اقاگلی نمی گم  جنین ۲۲ هفته ای ساعت یازده صبح یکشنبه مامان پشت در اتاق نشسته و یک عالمه مریض هم توی صف برای نوبت / ما زودی رفتیم تو چون همسر اقای دکتر بودیم / من روی تخت معاینه برای سونو دراز کشیدم و اقاگلی داره از من و مانیتور سونو فیلم می گیره و این خانم دکتر هست که در کمال خونسردی اوون قربیلک رو روی دل من اینور اوونور می بره و   در جواب من که خانم دکتر سرش کدوم طرفه ؟ میگه اینا مهم نیستن من فقط یک سونو ساده...
19 مهر 1389

خلوت دل

باباگلی رفته یک عالمه به خریده تا مامان گلی بخوره و دونه خوشگل و لپ گلی بشه من: اقاگلی دونه الان دوست داره روی در چوبی اتاق خواب یک چشم چشم دو ابرو بکشه ..... اقاگلی : دیگه چی این کار رو انجام بده بابا جون یک ابرو توی هم میکشه که حساب کار خودشو بکنه  من: ای بابا دونه خودشو برای باباجون لوس می کنه و یک نقاشی هم روی در اتاق خواب اونها می کشه اقاگلی : گوشتش شیرین باشه هر کاری خواست بکنه اینجا یعنی اگر  دونه بتونه خودشو توی دل باباجون جا کنه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه اپیزود بعدی : مامان پشت تلفن: هانی میگه دونه الان کجاست؟ من: (روی تخت دراز کشیدم تاق باز و باز هم دونه رو گم کردم ) فکر کنم رفته پارک نمی تون...
16 مهر 1389

این هفته

ما یک هفته زودتر رفتیم پیش دکتر یعنی شنبه این هفته به جای هفته دیگه چون بنده دچار یک موضوعات غریبی شده بودم و ترس برم داشت نکنه بلایی داره سر دونه میاد که خدا رو شکر دکتر گفت هیچی نیست و طبیعی است... یکیش کشیدگی شدید پوست شکمم هست که بعضی وقتها فکر می کنم داره منفجر میشه . قلب دونه کوچولو این دفعه با فاصله کمتر میزد یعنی بیشتر شبیه ادمی زاد قلبش می زد اخر دفعه پیش ۲۰۰ تا در دقیقه بود. و خبر مهم اینکه : هفته دیگر ما می ریم تا جنسیت دونه رو مشخص کنیم . دیروز رفتم ازمایش دوم خون دوران بارداری رو دادم/ توی درمانگاه پر از نوزاد بود. فکر کن اوونقدر کوچولو بودن. به اقاگلی میگم یعنی دونه هم به دنیا بیاد همین قدر کوچولو هست ؟ میگه پس فکر کردی...
14 مهر 1389

خبر

سلام. من خوبم / دونه خوبه و کم کم داره شیطون میشه / یعنی مامیش داره کم کم تکون هاشون رو حس می کنه/برایش از روی نت چند تا اهنگ عمو پ...و...ر...ن...گ دانلود کردم و می ذارم گوش بده..... کوچه رو که بالا میام نفسم میگیره از تاثیرات توی خونه بودن هست ولی تا کلید رو توی در می چرخونم می پرم پای تلفن که داره زنگ می خوره و مامی شوهری میگن بدو بدو بیا بالا و من غافلگیر بوی اش رشته پشت پای عمه جون میشم و با ولع تمام یک بشقاب بزرگ می خورم..... لذتی می بریم منو و دونه از خوردن این اش که بس به جا بود....     ...
5 مهر 1389